توصيف جهنم از زبان كسي كه جهنم را ديده و به دنيا برگشته
توصيف جهنم از زبان كسي كه جهنم را ديده و به دنيا برگشته و از جهنم سخن مي گويد
انس بن مالك روايت كرده كه: روزي حضرت رسول الله(ص) فرمود: در اين ساعت برادرم جبرئيل به من خبر داد كه جرير بن عطاي جريح از دنيا رفت و جان او را به آسمان بردند؛ بهشت و دوزخ را به او نشان دادند عجايب و غرايب بسيار ديد باز او را به دنيا فرستادند او را بطلب و از او بپرس تا از احوال آخرت تو را خبر دهد و اصحاب بدانند كه چه در پيش است.
حضرت او را طلب نمود و فرمود: شرح حال خود را بازگوي، جرير عرض كرد: يا رسول الله در دكان نشسته بودم كه تنم ناخوش گرديد، برخواستم و به خانه رفتم زبانم از كار افتاد و بر بستر بيماري خوابيدم و از خود خبر نداشتم در اين حالت قومي را ديدم مثال گرگان در بالين من ايستاده اند، و زمان ديگر جمعي را ديدم كه به صورت خوكان آمدند و بر جناب راست من ايستادند و زماني ديگر گروهي را ديدم به صورت شيران آمده بر جانب چپ من ايستادند من به ايشان نگاه مي كردم و زبانم بند شده بود و ديگر نمي توانستم سخن گويم پس سر تا پاي مرا بو كردند و گفتند: «لا اله الا الله محمد رسول الله» آن گاه روي به آن قوم كردند كه روي هاي ايشان چون روي خوك و سگ بود گفتند: شما بازگرديد كه اشتباهي امده ايد و اين مرد از جمله اهل توحيد است پس به آنها كه در پهلوي راست من بودند گفتند: بسم الله جانش را بستانيد. پس جانم را به همواري برداشتند.
يا رسول الله اگر بخواهم از تلخي جان كندن و ديدار ملك الموت و سكرات مرگ بگويم يكي از هزار وصف نتوانم كرد. پس حريري آوردند و جان مرا در آن حرير پيچيدند و به آن جماعت دادند كه به صورت سگان و خوكان بودند و به آسمان بردند و آنها كه به صورت گرگان بودند از عقب من مي آمدند و مرا از هفت آسمان گذرانيدند پس زبانيه هاي دوزخ را ديدم كه هر يك مثل كوهي تازيانه هاي آتش در دست گرفته پيش من آمدند كه بر من زنند آنهايي كه مرا مي بردند گفتند: باز گرديد كه اين از جمله اهل توحيد است. آنگاه مرا پيش مالك دوزخ بردند من او را به خلقتي ديدم كه جز خدا بزرگي او را كسي نداند و كرسي اي ديدم از آتش كه او در كرسي نشسته بود و روي او مانند روي اسب و پيري در پيش روي او بود كه از آتش چهل پيراهن به او پوشانيده بودند من از بيم بر خود مي لرزيدم آنگاه غلهاي آتشين آوردند از من پرسيد: چه نام داري؟ گفتم: جرير. گفت: پدرت؟ گفتم: عطاي جريح. گفت: از كجايي؟ گفتم: از مدينه رسول خدا(ص)؛ پس دفتري آوردند در آن نگاه كرد سري حركت داد و گفت: معبود تو كيست؟ گفتم: خداي عز و جلّ. گفت: رسول تو كيست؟ گفتم: محمد(ص).
گفت: در زندگي اسرار تو چه بود؟ گفتم: «كلمه طيبۀ لا اله الا الله محمد رسول الله علي ولي الله» پس به آنهايي كه موكل بر من بودند گفت: به حكم الهي هنوز اجل اين بنده نرسيده. پس مالك به من گفت: اي مرد باز مي گردي يا مي ماني تا قدرت الهي و عجايب و غرايب آن را مشاهده كني و خبر از براي زندگان غافل ببري كه خداي تعالي تو را از روي حكمت براي ديدن اهل عذاب به اين جا فرستاده؟ چون اين مژده را شنيدم، خاطر جمع گرديده گستاخ شدم و گفتم: مي مانم. پس گفتم: آيا ملك الموت جان بندگان را اشتباهي هم مي گيرد؟ گفت: استغفر الله چنين مگو كه هرگز به روي اشتباه نرفته و هر چه جان مي گيرد به فرمان خدا مي گيرد و هيچ امت را كرامت نبود كه يكي از ايشان بميرد و باز او را زنده كنند تا احوال عقبي را به مردم دنيا باز گويد، اين شرف براي امتي است كه پيغمبر آنها محمد(ص) مي باشد و بر كسي معلوم نشده و نخواهد شد.
آنگاه نامه اي به دست من داد چون نگاه كردم سيصد و شصت حسنه در آن بود و برابر آن بدي ديدم ترسيدم كه مستوجب دوزخ شوم. نامه ديگر به دست من دادند چون در آن نگريستم نيكي هاي بسيار ديدم گفتم: اينها اعمال من نيست اين همه نيكي از كجا است؟ گفتند: اي بنده خدا و امت محمد(ص) خداي تعالي اعمال نيك را ده برابر مي گرداند همچنان كه در كلام خود فرموده: « من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» پس يك نيكي تو با يك بدي برابر باشد و نه تاي ديگر را از براي تو ذخيره كرده اند.
آن گاه مالك يكي از خازنان را طلبيد و گفت: فرمان چنين است كه اين بنده را بدون آسيب همراه خود ببري تا اهل عذاب را ببيند و قدرت باري تعالي را مشاهده نمايد تا چون بازگردد امتان محمد را خبر دهد كه چه در پيش است، پس مرا به دوزخ بردند يا رسول الله چون داخل دوزخ شدم ديدم كه گروهي از غيبت كنندگان سنگهاي آتشين در دهان داشتند و فرو مي بردند و از راه ديگر بيرون مي آمد هر باري كه آن سنگها را فرو مي بردند چنان فريادي مي كردند كه اگر اهل دنيا مي شنيدند هر آن هلاك مي شدند.
يا رسول الله چون از آنجا گذشتيم جمعي را ديدم كه زبانهاي ايشان از كام گسسته مي شد و هر ساعت يكبار ملائكه هاي عذاب، عمودهاي آتشين بر سر ايشان مي زدند، پرسيدم كه اين قوم چه كرده اند؟
گفتند: اينها در دنيا به مساجد از روي ريا مي رفتند و در آنجا غيبت مي كردند.
يا رسول الله چون از آنجا گذشتيم گروهي را ديدم كه چرك و خون گنديده از فرج ايشان مانند جوي روان بود و همه مردم دوزخ از بوي گند ايشان فرياد مي كردند، پرسيدم: اين جماعت چه كرده اند؟ گفتند: اينها زناكارانند كه بدون توبه از دنيا رفته اند.
يا رسول الله چون از آنجا گذشتم گروهي را ديدم كه بر دارهاي آتشين سرنگون آويخته بودند و هر يك را به زنجير آتشين بسته بعضي را قدح و برخي را سبو و گروهي را خيك ها بر گردن بسته و جمعي را طنبور و دسته اي را بربط و ناي آتشين بر بسته هر يكي را دو فرشته عذاب دوزخ موكل بودند و به دست هر يك قدح و پياله اي از چرك و خون بود كه به ايشان مي خورانيدند كه همه گوشت و پوست روي ايشان در پياله مي ريخت و فرياد و ناله و زاري مي كردند. من گفتم: اينها چه كرده اند؟ گفتند: اينها شراب خواران و مطربانند كه بدون توبه مرده اند.
يا رسول الله چيزهايي ديدم كه ذكر آنها را نتوانم كرد و ديگر طاقت ديدن آنها را نياوردم. گفتم: مرا بازگردانيد. پس مرا پيش مالك دوزخ بردند، ديدم شخصي كه مرا به عوض او آورده بودند پيراهني از آتش بر او پوشانيده و در دوزخ انداختند؛ مالك به من گفت: اگر نه آن بود كه رحمت خدا شامل حال تو بود اين پيراهن آتش را بر تو مي پوشاندند.
آن گاه گفت: اي بنده خدا مي خواهي كه بهشت و اهل آن را هم مشاهده نمايي؟ گفتم: آري، پس به يكي از فرشتگان دستور داد اين شخص را پيش رضوان بريد و بگوييد كه اين مرد يكي از امتان محمد(ص) است كه شربت مرگ چشيده و اهل دوزخ را ديده و نيكي او زياده از بدي آمده است او را به بهشت بر تا بهشت را ببيند و خبر از براي اهل دينا ببرد كه چه در پيش است. چون مرا پيش رضوان بردند، جوان خوشروي، خوش خوي و خوش لقايي را ديدم كه مثل او هرگز كسي را نديده بودم در روي من چون گل بشكفت و بخنديد. پس به فرشتگان نيكو صورت دستور داد تا در بهشت را بگشودند و مرا به بهشت بردند. قصري ديدم به غايت رفيع و عالي كه شرح آن به گفتن در نيايد، پرسيدم: اين قصر از آن كيست؟ گفتند: از آن خير البشر است. باز پرسيدم: آيا براي من هم جايي هست؟ گفتند: آري هر كه از اهل توحيد است براي او در بهشت جا و مقام خواهد بود.
يا رسول الله چندان عجايب و نعمتها ديدم كه وصف آنها به زبان در نيايد. باز ما را پيش مالك دوزخ بردند ديدم همه اهل عذاب در دوزخ افتاده اند چنان كه گويي مرده اند و هيچكس را عذاب نمي كردند پرسيدم كه: اي مالك قضيه چيست كه از اين دوزخيان آوازي بر نمي آيد مگر مرده اند؟ گفت: اي جرير اينجا جاي مرگ نيست اما چون روز پنج شنبه و جمعه مي شود خداي تعالي عذاب را از دوزخيان بر ميدارد پس به من گفت: برو و باقي عمر خود را به عبادت و بندگي خداي تعالي صرف كن. آن گاه مالك به آن جمعي كه به صورت گرگ بودند، گفت: اين مرد را ببريد و جان او را در كالبدش رسانيد. پس موكلان مرا باز آوردند در آن وقت اقوام مرا غسل داده كفن كرده و بر من نماز گزارده بودند كه به فرمان خداي تعالي جان مرا باز آوردند بر خواستم و نشستم.
يا رسول الله اين همه در يك لحظه بر من گذشت.
پس حضرت فرمود: جبرئيل به فرمان ملك جليل به من خبر داده آنچه تو بيان كردي، بيان تو واقع است و خلافي ندارد. آن گاه روي مبارك را به اصحاب كرده و فرمود: هرگز اين چنين قضيه اي براي كسي روي نداده و براي كسي هم به غير از جرير تا قيامت روي نخواهد داد.
و سبب اين قضيه آن بود كه چون حضرت رسول(ص) را به معراج بردند منافقان با هم مي گفتند كه: اين قصه اگر راست مي بود پس چرا او را از مكه معظمه به مدينه نبردند كه خود مي رفت پس اين واقعه براي جرير بن عطاي جريح واقع شد كه از او راستگوتر و فاضلتر و صالحتر در ميان قوم نبود، حق تعالي از روي حكمت اين واقعه را بر جرير نمودار كرد كه بالعيان ببيند و در ميان آن قوم خبر دهد. پس هر گاه آن حضرت از معراج و بهشت و دوزخ و ملك رضوان و حور قصور بيان مي فرمود و منافقان شك مي كردند جرير آن حضرت را تصديق مي نمود و آن طايفه قبول مي كردند و به سخن آن حضرت شك و شبهه نمي كردند.
پس اي عزيز اين دليل را براي آن آوردم تا مومنان و مواليان از كارهاي ناشايسته باز ايستند و توبه كنند چنانكه حق تعالي در كلام خود خبر داده كه از عصيان دور باشيد و متابعت شيطان مكنيد و دل به دنياي غدار مبنديد آنجا كه فرمود: « يا ايها الذين امنو لا تتبعوا خطوات الشيطان فانه يامر بالفحشا و المنكر» كه تابع و متبوع هر دو در دوزخ خواهند بود پس علاج اين، ترك مجالست اهل دنيا است هرگاه چنين كردي به تحقيق كه دري از درهاي رحمت به روي تو گشاده خواهد.
(جامع التمثيل، ص191)برچسب: ،
ادامه مطلب