يك روز شيطان رفت بالاي بلندي و يارانش رو صدا زد . گفت
عابدي در اين صومعه در حال عبادت هست . كدومتون ميتونيد اون رو گول بزنيد .
يكي از ياران گفت من اون رو وادار ميكنم كه شراب بخوره . ، ديگري گفت من
وادارش ميكنم قمار بازي كنه ، شيطان گفت نه راهش رو بلد نيستيد . عابد نه
شراب ميخوره نه قمار بازي ميكنه .
يكي ديگه از ياران گفت : من ميرم اونقدر نماز ميخونم
اونقدر نماز ميخونم
اونقدر عبادت ميكنم تا گولش بزنم . شيطان گفت آفرين
برتو . اين راهشه .
هر كسي رو شيطان از راه خودش گول ميزنه .
به شكل يك جواني در آمد و رفت جلوي در صومعه عابد . گفت :
سلام عليكم . عابد جواب سلامش رو داد . جوان گفت : آقا من يك جواني هستم
مومن و پرهيزكار . ولي خانواده من خانواده دين داري نيستن . اينا به دين من
مي خندن ، به نمازم مي خندن . من تنها و غريبم در اين زندگي ، شما عابد
خوبي هستي . من به جاي ديگه اي اطمينان ندارم پناهنده بشم . اجازه بديد
بيام پهلوي شما مشغول عبادت بشم.
عابد گفت : خواهش ميكنم بفرماييد . جوان
ايستاد پهلوش و نماز خوند . هي نماز خوند هي نماز خوند هي نماز خوند . عابد
كه اين همه عبادت كرده بود و روزه هم داشت گفت : آقا جان وقت افطاره بيا
يه چيزي با هم بخوريم . جوان گفت : شما مشغول خوردنت باش . دوباره نماز
خواند . يه مقداري از شب گذشت عابده خسته شد . آخه شبا دوسه ساعتي ميخوابيد
. گرفت خوابيد .
وسط شب بيدار شد ديد اين جوان باز هم نماز ميخونه . صبح
شد . عابد بيدار شد ديد جوان باز هم نماز ميخواند . گفت آقا جان شما خواب و
خوراك نداري اين همه نماز ميخوني ؟ جوان توجه نكرد باز هم ادامه داد تا
اين كه دو سه ساعتي گذشت و خودش رو خوب در دل عابد جاي داد.
جوان گفت آقاي
عابد شما كه به دلت ميشينه بخوري و بخوابي به خاطر اينه كه گناهي نكردي .
ولي من كه خواب ندارم ، خوراك ندارم به خاطر اينه كه يه وقتي يه گناهي
انجام دادم گرچه بعدشم توبه كردم .
اما هر وقت اين گناهم يادم ميفته از
خواب و خوراك ميفتم. عابد گفت چه گناهي انجام دادي ؟ گفت : يه زنايي كردم و
بعدشم توبه كردم . عابد گفت اين كار كه براي من ميسر نيست ! من نه محل
زناش رو ميدونم و نه پولش رو دارم . جوان گفت : چون تو به من پناهگاه دادي
هم محل زناش رو بهت نشون ميدم هم زن زانيش رو و هم پولش رو ميدم ولي ازت
ميخوام بعد از زنا خيلي زود توبه كني .
عابد با اين پيشانيه پينه بسته ، با اين محاسن بيچاره گول
خورد . از صومعه بيرون اومد و رفت به دنبال آدرس اين زن زانيه و بعد از
چندي پيداش كرد و در خونش رو زد . ديد يك زن بدكاره ، زانيه معروفه به اين
كار آمد . زنه ديد يه آدم متدين ، مومن و محاصن دار جلو دره .
با خودش گفت
: حتما اشتباهي در زده . گفت : پدر جان كجا رو ميخواي ؟ عابد گفت : همين
جارو ! زنه گفت چيكار داري ؟ عابد گفت : والا من همين چند درهم رو بيشتر
ندارم ميخوام يه زنايي انجام بدم .
زنه گفت : آقا تو مشتري من نيستي . من مشتريام رو خوب
ميشناسم . تو با اين قيافه و محاسن و ... مشتري من نيستي . تو رو كي
فرستاده ؟
عابد گفت : راستش در صومعه داشتم عبادت ميكردم ، جواني آمد اين
رو بهم گفت . پولي هم نداشتم اون بهم داد و اومدم اينجا . زنه گفت : آقاي
عابد من يه زن زانيه و گناه كارم و هميشه آماده زنا . اما بهت ميگم تو بد
رفيقي داشتي . راه خوبي جلو پات نذاشته ،
حيفه اين دامن پاك به گناه آلوده
بشه قدر پاكي خودت رو بدون .
اولا خودت رو آلوده نكن ثانيا من تو رو با
همون حرف هم نشينت محكوم ميكنم . ميگم بر گرد . عابد گفت : چه طوري ؟ گفت :
اون پسري كه اومد توي صومعه در كنار تو عبادت كرد بهت نگفت من زنا كردم
بعد توبه كردم؟ عابد گفت : چرا همينو گفت .
زنه گفت : تو مطمئني بعد از
زنا عزرائيل بهت فرصت توبه ميده .
يه وقت ديدي همين جوري با حالت جنب مردي !
با حالت جنابت تو رو كفن پيچت كردن و گذاشتنت تو قبر ؟
چنان عابد منفجر شد كه نپرس ! برگشت . ديد تو صومعه كسي نيست .
خدا اين عابد رو از گناه حفظش كرد .
بعد از 15 روز كه از اين قضيه گذشت . به حضرت موسي وحي شد
. گفت : اي موسي برو به فلان محله ، يكي از اولياي ما از دنيا رفته مردم
خبر ندارن . بگو زن هاي همسايه بيان غسلش بدن و كفن بپوشانند . موسي بن
عمران آمد جلوي در اين زنه . مردم از اونجا رد ميشدن ميگفتن حتما موسي
اشتباهي اومده .
شخصي آمد و گفت يا موسي اين جا خانه يك زنه زنا كاره
فاحشه ست . شما پيغمبر خدا هستي . اين جا چيكار داري ؟ حضرت موسي گفت :
خدايا تو چي ميگي اينا چي ميگن ؟ تو ميگي اين زن از اولياي ماست اينا ميگن
اين يك زن زانيه ست ؟ خطاب رسيد : اي موسي هم اونا راست ميگن و هم من .
اين
زن تا 15 روز پيش يك زنا كار بود اما وقتي عابدي به در خانه اش آمد و عابد
رو نصيحت ، اومد توي اتاقش نشست كلاه خودش رو قاضي كرد و فكراش رو روي هم
گذاشت . گفت : تو به اين عابد گفتي برو پاكيت رو حفظ ولي تويي كه يك عمر
گناه كردي ميخواي همينطوري بميري؟ برو به سمت خدا و باهاش آشتي كن .
وهمون موقع اين زنه اومد و با خدا آشتي كرد . اي موسي 15
روز از عمر اين زن مونده بود اومد با من آشتي كرد من ديدم اگه تو رو نفرستم
و تو زنان و مردان همسايه رو وادار نكني كه برن غسلش بدن مردم اگه از مرگش
خبر دار بشن با همون چشم سابق بهش نگاه ميكنن . خيال ميكنن اين زن زانيه
بوده و مرده . چون اومده با ما آشتي كرده ميخوام آبروش بدم .
يك عمر گناه ميكني آبروت رو نميبرد و روزي مياي جلوي خونه ش آشتي ميكني آبرومندت ميكنه.
اي خدا قسمت ميدم به امام حسين توفيق توبه را به ما بده و فرصت توبه را از ما مگير ...
الهي آمين...
بهشت و جهنم
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید: