با لباس کهنه از قبر بیرون آمد
صالح مری : از جمله زاهدها و عبادت کنندگان بصره است . گوید: شب جمعه ای به سوی مسجد جامع رفتم در بین راه به قبرستانی گذشتم . در وسط آن نشستم تا خوابم برد. در عالم خواب دیدم قبرها شکافته شد و از هر قبری شخصی بیرون آمد و برای هر صاحب قبری طبقی از نور فرود آمد، هر کدام از آنان طبق خود را گرفتند و داخل قبر خود شدند.
در این بین جوانی را دیدم که با لباس کهنه از قبر بیرون آمده و از برای او طبقی فرود نیامد، خواست با ناامیدی برگردد. به او گفتم : ای جوان ! این طبق ها چه بود، چه چیز داخل آنها بود؟ چرا برای تو از این طبقها نیامد؟
گفت : اینها خیرات و صدقاتی بود که زندگان برای اموات خود می فرستند. حق تعالی شبهای جمعه ثواب آنها را به ایشان می رساند، اما من کسی را ندارم که برایم خیرات دهد و ثواب آن را به من هدیه کند، لذا طبقی برای من نیامد.
گفتم : آیا در دنیا کسی را داری ؟ گفت : فقط مادری دارم که با او هم به حج می رفتم . چون به اینجا رسیدم از دنیا رفتم و در این قبرستان دفن شدم. بعد از آن مادرم شوهر کرد و مشغول کار خود شد و از من یادی نمی کند و صدقه ای از برایم نمی دهد.
گفتم : مادرت کجا است ؟ گفت : در فلان محله از شهر. مرد صالح می گوید: وقتی صبح شد به آن محله رفتم و مادر آن جوان را پیدا کردم و آنچه دیده بودم برای او نقل کردم :
پیر زن بگریست و رفت داخل خانه کیسه طلایی آورد به من داد و گفت : این کیسه را از برای فرزندم صدقه بده . من هم قبول کردم که شبهای جمعه از برای او صدقه دهم و همان وقت مقداری از طلاها را برای او صدقه دادم.
شب جمعه دیگر که به مسجد می رفتم چون به میان قبرستان رسیدم نشسته باز خوابم برد. در عالم خواب دیدم قبرها شکافته شد، از هر قبری شخصی بیرون آمد و از آسمان طبقهایی از نور فرود آمد و هرکس طبق خود را گرفت و داخل قبر شد.
باز آن جوان را دیدم که جامه زیبا و سفید پوشیده است و طبقی را در دست دارد. رو به من کرد و گفت: ای مرد! خدا از تو خشنود شود همچنان که من از تو خشنودم، تو باعث خوشحالی من شدی ، این را گفت و به قبر خود داخل شد.
خزینة الجواهر، ص 479.
برچسب: ،