از اينجا تا بهشت دو قدم است. قدم اول را بگذاريد روي هواي نفس، قدم دوم در بهشت است.
تهذيب نفس بهترين راه دستيابي به عرفان حقيقي است و به درس خواندههاي حوزه يا دانشگاه اختصاص ندارد؛ مثالا «حارثة بن مالك» به پيامبر اكرم صليالله عليه واله وسلم گفت: «من ديشب به مقام يقين رسيدم» [اين ادعا كار هركسي نيست].
پيامبر فرمود: «هر چيزي نشانهاي دارد، نشان يقين تو چيست؟ » او گفت:
«گويا عرش خدا و بهشت را ميبينم، و جهنم و زوزه ي ساكنان آن را ميشنوم».
پيامبر فرمود: «هَذا عَبدٌ نَوَّرَ اللهُ قَلبَهُ بِالايمان»؛
اين بندهاي است كه خداوند قلب او را به نور ايمان درخشان كرده است.1
روزي در حرم مطهّر پيامبر اكرم صليالله عليه واله وسلم جواني نزد من آمد و گفت: ميخواهم قصهاي را با شما در ميان بگذارم. من در فلان شهر ايران آبميوه فروش هشتم. ما براي اينكه آبميوه خنك شود، تكهاي يخ داخل ليوان مياندازيم و سپس آبميوه روي آن ميريزيم و به قيمت معمول ميفروشيم.يك روز صبح ، هنگام باز كردن مغازه مشاهده كردم، قالبهاي يخي كه معمولا صبحها، پيش از طلوع آفتاب جلوي در مغازه ميگذارند، شعلهور شده و زبانه آتش از آنها بلند است. خيلي زود متوجه مشكل شدم. غلّ و غش ما در فروش آبميوه، آن آتش را شعلهور كرده بود، پس از آن ليوانهاي بزرگتري تهيه كردم و يك ليوان كامل آبميوه، با يخ به مشتري ميدهم.
بعد اين آيه را تلاوت كرد: «كَلّا لَو تَعلَمونَ عِلمَ اليَقين لَتَرَوُنَّ الجَحيم»2
چنان نيست كه شما خيال ميكنيد؛ اگر شما علماليقين (به آخرت) داشتيد
(افزون طلبي شما را از خدا غافل نميكرد)!، قطعا شما جهنم را خواهيد ديد!
در سوره مباركه نساء نيز آمده است:
«اِنّ الذينَ يَا كُلونَ اَموالَ اليَتامَي ظُلماً اِنّما يَا كُلونَ فِي بُطونِهِم نَاراً»3؛
آنانكه داراييهاي يتيمان را ستمگرانه ميخورند، در حقيقت آتش بر شكم خود فرو ميبرند.
1- الكافي، ج 2، ص 53
2- سوره تكاثر، آيات 5-6
3- سوره نساء، آيه10
بهشت و جهنم
انس بن مالك مىگويد:
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله امر به روزه فرمود و دستور داد
كسى بدون اجازه من افطار نكند .
مردم روزه گرفتند، چون غروب شد هر روزه دارى براى اجازه افطار به محضر آن
جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد .
در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم كه تاكنون افطار نكردهاند و از آمدن به محضر
شما حيا مىكنند اجازه دهيد هر دو افطار نمايند. حضرت جواب نداد.
آن مرد گفتهاش را تكرار كرد، حضرت پاسخ نگفت،
چون بار سوم گفتارش را تكرار كرد حضرت فرمود:
آنها كه روزه نبودند، چگونه روزه بودند در حالي كه گوشت مردم را خوردهاند، به خانه برو و به
هر دو بگو قي (استفراغ) كنند، آن مرد به خانه رفت و دستور قي كردن داد، آن دو قي كردند در
حالي كه از دهان هر يك قطعهاى خون لخته شده بيرون آمد، آن مرد در حال تعجب به محضر
رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و داستان را گفت،
حضرت فرمود به آن كسى كه جانم در دست اوست
اگر اين گناه غيبت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند!
منبع: عرفان اسلامي (شرح جامع مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه)،
حسين انصاريان، ج ۱۰ .
بنابر روايات بسياري كه در كتب معتبر شيعه و سني آمده , همه ي انسان ها جايگاه خود را به هنگام مرگ مي بينند.
گنهكاران موضع خود را در آتش مي بينند و پيش از آنكه جايگاه خود را مشاهده كنند دچار خوف و هراس مي شوند چه آنها كه در حال سكراتند، نيروي آنها سست شده و روحشان مادام كه آواز فرشته ي مرگ را به يكي از دو حالت نشنود، از تن بيرون نمي رود.
رسول گرامي اسلام (ص) فرموده است: «هرگز كسي از شما از دنيا بيرون نمي رود مگر آنگاه كه سرنوشت خود را بداند و جايگاه خود را در بهشت يا جهنم ببيند.»
ابن عباس گويد: هيچ مومني نيست مگر آنكه در حال احتضار و پيش از مردن، بهشت بر او عرضه مي شود و هريك از آنان، مقام خود را در بهشت مشاهده مي كند.
ابي بصير از امام صادق عليه السلام درباره ي چند آيه قرآن كريم پرسش نمود.
امام فرمود:« وقتي كه جان مومن به گلوگاه رسيد و هنوز فروغ حياتش پايان نيافته و چراغ زندگيش به كلي خاموش نشده است ، منزلي را كه در بهشت دارد به او نشان مي دهند.
از ديدن آن به هيجان مي آيد و مي گويد: مرا به دنيا بازگردانيد تا خانواده ام را از آنچه كه مشاهده مي كنم آگاه سازم. در پاسخش مي گويند:
اين كار ناشدني است و راهي براي بازگشت به دنيا نداري.»
منبع: قبض روح ص 111 و 112
مولف: عليرضا رجالي تهراني
بهشت و جهنم
نصوح مردى بود شبيه زنها، صدايش نازك بود صورتش مو نداشت و اندامي زنانه داشت او مردي شهوتران بود با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه كار مى كرد و كسى از وضع او خبر نداشت او از اين راه هم امرار معاش مي كرد هم ارضاي شهوت .
گرچه چندين بار به حكم وجدان توبه كرده بود اما هر بار توبه اش را مي شكست .
او دلاك و كيسه كش حمام زنانه بود. آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود .
كارگران را يكى بعد از ديگرى گشتند تا اينكه نوبت به نصوح رسيد…
او از ترس رسوايى، حاضر نـشد كه وى را تفتيش كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد در حالي كه بدنش مثل بيد ميلرزيد با تمام وجود و با دلي شكسته گفت:
خداوندا گرچه بارها توبهام بشكستم، اما تو را به مقام ستاري ات اين بار نيز فعل قبيحم بپوشان تا زين پس گرد هيچ گناهي نگردم و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد .
نصوح از ته دل توبه واقعي نمود ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت .
او عنايت پرودگار را مشاهده كرد. اين بود كه بر توبه اش ثابت قدم ماند و
فوراً از آن كار كناره گرفت.
چند روزي از غيبت او در حمام سپري نشده بود كه دختر شاه او را به كار در حمام زنانه دعوت كرد، ولي نصوح جواب داد كه دستم عليل شده و قادر به دلاكي و مشت و مال نيستم، و ديگر هم نرفت.
هر مقدار مالى كه از راه گناه كسب كرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج و در كوهى كه در چند فرسنگي آن شهر بود، سكونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد .
شبي در خواب ديد كه كسي به او مي گويد: ”اي نصوح؛ تو چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است؟ تو بايد چنان توبه كنى كه گوشتهاى حرام از بدنت بريزد.» همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگ هاى سنگين حمل كند تا گوشت هاى حرام تنش را آب كند .
نصوح اين برنامه را مرتب عمل مى كرد تا در يكى از روزها همانطورى كه مشغول به كار بود، چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا مي كرد. از اين امر به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده و از كيست؟
عاقبت با خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده و به اينجا آمده است، بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود . لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير آن بهره مند مى شد تا سرانجام كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاكت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين كه نصوح را ديدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى كه همگى سير شده و راه شهر را از او پرسيدند.
وى راهى نزديك را به آنها نشان داده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند و او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود و كم كم در آنجا منازلى ساخته و شهركى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سكونت اختيار كردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد كه پدر آن دختر بود. از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت: من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورين چون اين سخن را به شاه رساندند شاه بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او نزد ما نمي آيد ما مى رويم او را ببينيم. پس با درباريانش به سوى نصوح حركت كرد، همين كه به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد كه جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بود، در مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند تا او را به خاك سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه كه ذكرش رفت، ازدواج كرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش نشسته بود كه ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا ميش را به او بدهند، گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى، بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى.
گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منقول را با او نصف كنند. آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم. تمام اين ملك و نعمت اجر توبه راستين و صادقانه ات بود كه بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غايب شدند…
امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
«آنگاه كه انسان مومن از دنيا رفت، 6 زيباروي به كنار او حاضر شده و آنكه از همه زيباتر و خوشبوتر است ، بالاي سر او جايي مي گيرد، هنگامي كه منكر و نكير خواستند از ناحيه ي دست هاي ميّت به كنار او بيايند، ملكي كه در اين سمت قرار دارد مانع ورود او مي شود و اگر خواست از ناحيه ي پشت سر و نيز از طرف سر ميّت و يا از سمت پشتش وارد شود مانع خواهند بود.
آن زيباروي خوش بوتر از همه و از اينان مي پرسد: شما چه كساني هستيد؟ و از آن كه در مقابل دست هاي ميّت قرار دارد سوال مي كند؟
تو كيستي؟
جواب مي دهد: من نماز هستم . و نيز از آنكه پشت سر است مي پرسد: تو كيستي؟ او جواب مي دهد: من زكات هستم . از آنكه طرف دست راست است همين سوال را مي پرسد. او نيز جواب مي دهد: من حج هستم. از كسي كه در قسمت پايين پاي ميّت نيز سوال مي كند كه او هم جواب مي دهد: من نيكي به برادران مومن هستم. و از ديگري هم مي پرسد مي گويد من روزه هستم.
سپس آنان از او مي پرسند: تو كيستي؟( كه از همه زيباتر و خوشبوتري؟) او پاسخ مي دهد: من ولايت محمد و آل محمد هستم.
در احاديث آمده است كه نماز يكي از عوامل بازدارنده منكر و نكير از انجام سختي و شدت عمل است و در برخي ديگر گفته شده كه نماز ، پاسخ منكر و نكير را به عهده مي گيرد.
منبع: زندگي برزخي و ارتباط با برزخ نشينان ص 93
مولف: سيد محمد شفيعي مازندراني
بهشت و جهنم
در آن آيه مي فرمايد: «يا ايتها النفس المطمئنه؛ اي نفسي كه به مقام آرامش رسيده اي، يعني اي نفس به خدا رسيده»، «ارجعي الي ربك؛ بازگرد به سوي پروردگارت»، (يعني براي تو ديگر كوچكترين عايق و مانعي در كار نيست، آزاد مطلقي از همه ما سوي) در حالي كه رابطه تو با پروردگار رابطه رضاي طرفيني است. (تعبير عجيبي است. خدا براي اين بنده چقدر حساب باز كرده است!) ما و تو ديگر از همديگر راضي هستيم، تو از ما راضي و ما از تو راضي. "راضيه " يعني تو از ما راضي، "مرضيه " ما از تو راضي.
ديگر حالا بنده و خدا به جايي رسيده اند كه. .. رضا به معني پسنديدن است: من تو را پسنديدم، تو مرا پسنديدي، كار تمام است. «فادخلي في عبادي» پس داخل شو در زمره بندگان من. بعد از آنكه به مقام نفس مطمئنه رسيده اي و به مقام «راضيه مرضيه» رسيده اي، حالا داخل شو در عباد من. مگر قبلش داخل در عباد او نبوده است؟ چرا، قبلش هم داخل در عباد بوده است، ولي اينجا "عبادي " يك گروه خاص را مي گويد.
بندگان من يعني آنهايي كه از بندگي غير از من به كلي آزادند. گروه خاص را مي گويد، و الا قبلش هم داخل در بندگان بود. بندگان من، آنهايي كه فقط بنده من اند، نه بنده دنيا و حتي نه بنده آخرت، نه بنده هواي نفس، نه بنده نعمت، نه بنده بهشت و جهنم، فقط و فقط بنده من اند«و ادخلي جنتي» و به بهشت من داخل شو (اين "بهشت من " يك بهشت ديگري است كه پاي هر كس به آنجا نمي رسد.)
كتاب آشنايي با قرآن 8 ص 61 تا 63
كتاب معادشناسي، جلد10، ص 225-223