مرحوم نراقی و سیری در بهشت برزخی
مرحوم نراقی و سیری در بهشت برزخی :
در زندگی مرحوم آخوند ملا محمد مهدی نراقی (ره) که از علمای بزرگ بود،
ماجرای عجیبی رخ داد: ایشان در یکی از روزهای ماه رمضان چیزی برای
افطار کردن نداشت. از منزل بیرون آمد و یکسره به قبرستان وادی السلام
در نجف به زیارت اهل قبور رفت تا کم کم آفتاب غروب کرد.
دراین حال دید جنازه ای آوردند و قبری کندند و جنازه را داخل قبر گذاشتند.
مرحوم نراقی خودش چنین روایت میکند:
همراهیان جنازه به من گفتند:« نزدیک افطار است و ما عجله داریم. شما
بقیّه کارها را انجام دهید.»
من هم داخل قبر رفتم تا کفن را باز کنم و صورت میّت را روی خاک
بگذارم. ناگهان دیدم دریچه ای باز شد که داخل آن باغ بزرگی پیدا بود و
قصر مجلّلی در آن طرف بود که راه آن با جواهرات سنگفرش شده بود.
من بیاختیار وارد آن باغ شدم و به طرف قصر رفتم. خشتهای قصر از
جواهرات قیمتی بود، وارد اطاق که شدم دیدم در صدر اطاق، شخصی
نشسته و افرادی دورتا دور اطاق اند. سلام کردم و نشستم؛ دیدم
اطرافیان هم از آن شخص ،احوالپرسی و سؤال میکنند و او هم با
خوشحالی به سؤالات آنها جواب می دهد که ناگهان ماری از در وارد
شد و یکسره به سمت آن مرد رفت و نیشی به او زد و برگشت و
خارج شد.
آن مرد از درد بخود پیچید ولی کم کم حالش عادی شد و به صورت اولیه
برگشت. دوباره افراد شروع کردند به حرف زدن. ساعتی گذشت، دیدم
دوباره آن مار آمد و او را نیش زد و رفت. حال آن مرد متغیّر شد و باز پس
از مدتی عادی شد. از او پرسیدم: « شما کیستید و اینجا کجاست و
جریان این مار چیست؟!» آن مرد گفت: « من همین مرده ای هستم
که الان شما مرا در قبر گذاشته اید.
و این باغ ، بهشت برزخی من است. این افراد، بستگان من هستند
که قبل از من مرده اند و آمده اند تا از اقوام خود که هنوز در دنیا هستند
احوالپرسی کنند.
اما قضیه این مار این است که من مردی بودم مؤمن، اهل نماز و روزه و
خمس...
یکروز دیدم صاحب دکانی با مشتری خود گفتگو و منازعه ای دارند. من برای
اصلاح بین آنها جلو رفتم؛ دیدم صاحب دکان می گوید: « تو شش شاهی
بدهکاری.» و مشتری می گفت: « نه، من پنج شاهی بدهکارم.» من به
صاحب دکان گفتم: « تو از نیم شاهی بگذر!» و به مشتری هم گفتم:
« تو هم از نیم شاهی بگذر!» صاحب دکان ساکت شد و چیزی نگفت
اما چون حق با او بود و من حق او را ضایع کردم، خداوند این مار را بر من
مسلّط فرموده است. »
من از آن مرد خداحافظی کردم. او مرا تا دم در بدرقه کرد و چون خواستم
بیرون بروم، یک کیسه برنج به من داد و گفت: « این برنج خوبی است.
آنرا برای عیالاتتان ببرید!» من از همان راه برگشتم و از دریچه بیرون آمدم.
وقتی نگاه کردم، دیدم دریچه ای نیست، خشت ها را بر روی آن مرد
گذاشتم و خاک ریختم و برنج را برداشتم و به منزل برگشتم. مدّت ها از
آن برنج می خوردیم و تمام نمی شد.
منبع : کتاب معاد شناسی علامه طهرانی
برچسب: ،