وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
مرحوم نراقي و سيري در بهشت برزخي بهشت و جهنم

بهشت و جهنم

از اینجا تا بهشت دو قدم است. قدم اول را بگذارید روی هوای نفس، قدم دوم در بهشت است.

مرحوم نراقی و سیری در بهشت برزخی

مرحوم نراقی و سیری در بهشت برزخی :

در زندگی مرحوم آخوند ملا محمد مهدی نراقی (ره) که از علمای بزرگ بود،

ماجرای عجیبی رخ داد: ایشان در یکی از روزهای ماه رمضان چیزی برای

افطار کردن نداشت. از منزل بیرون آمد و یکسره به قبرستان وادی السلام

در نجف به زیارت اهل قبور رفت تا کم کم آفتاب غروب کرد.

دراین حال دید جنازه ای آوردند و قبری کندند و جنازه را داخل قبر گذاشتند.

مرحوم نراقی خودش چنین روایت می‌کند: 

همراهیان جنازه به من گفتند:« نزدیک افطار است و ما عجله داریم. شما

بقیّه کارها را انجام دهید.» 

من هم داخل قبر رفتم تا کفن را باز کنم و صورت میّت را روی خاک

بگذارم. ناگهان دیدم دریچه ای باز شد که داخل آن باغ بزرگی پیدا بود و

قصر مجلّلی در آن طرف بود که راه آن با جواهرات سنگفرش شده بود.

من بی‌اختیار وارد آن باغ شدم و به طرف قصر رفتم. خشت‌های قصر از

جواهرات قیمتی بود، وارد اطاق که شدم دیدم در صدر اطاق، شخصی

نشسته و افرادی دورتا دور اطاق اند. سلام کردم و نشستم؛ دیدم

اطرافیان هم از آن شخص ،احوالپرسی و سؤال می‌کنند و او هم با

خوشحالی به سؤالات آنها جواب می دهد که ناگهان ماری از در وارد

شد و یکسره به سمت آن مرد رفت و نیشی به او زد و برگشت و

خارج شد. 



آن مرد از درد بخود پیچید ولی کم کم حالش عادی شد و به صورت اولیه

برگشت. دوباره افراد شروع کردند به حرف زدن. ساعتی گذشت، دیدم

دوباره آن مار آمد و او را نیش زد و رفت. حال آن مرد متغیّر شد و باز پس

از مدتی عادی شد. از او پرسیدم: « شما کیستید و اینجا کجاست و

جریان این مار چیست؟!» آن مرد گفت: « من همین مرده ای هستم

که الان شما مرا در قبر گذاشته اید. 



و این باغ ، بهشت برزخی من است. این افراد، بستگان من هستند

که قبل از من مرده اند و آمده اند تا از اقوام خود که هنوز در دنیا هستند

احوالپرسی کنند. 



اما قضیه این مار این است که من مردی بودم مؤمن، اهل نماز و روزه و

خمس...

یکروز دیدم صاحب دکانی با مشتری خود گفتگو و منازعه ای دارند. من برای

اصلاح بین آنها جلو رفتم؛ دیدم صاحب دکان می گوید: « تو شش شاهی

بدهکاری.» و مشتری می گفت: « نه، من پنج شاهی بدهکارم.» من به

صاحب دکان گفتم: « تو از نیم شاهی بگذر!» و به مشتری هم گفتم:

« تو هم از نیم شاهی بگذر!» صاحب دکان ساکت شد و چیزی نگفت

اما چون حق با او بود و من حق او را ضایع کردم، خداوند این مار را بر من

مسلّط فرموده است. » 



من از آن مرد خداحافظی کردم. او مرا تا دم در بدرقه کرد و چون خواستم

بیرون بروم، یک کیسه برنج به من داد و گفت: « این برنج خوبی است.

آنرا برای عیالاتتان ببرید!» من از همان راه برگشتم و از دریچه بیرون آمدم.

وقتی نگاه کردم، دیدم دریچه ای نیست، خشت ها را بر روی آن مرد

گذاشتم و خاک ریختم و برنج را برداشتم و به منزل برگشتم. مدّت ها از

آن برنج می خوردیم و تمام نمی شد.

منبع : کتاب معاد شناسی علامه طهرانی



برچسب: ،
بازدید:
+ نوشته شده: ۲۳ مهر ۱۴۰۲ساعت: ۱۰:۰۳:۰۳ توسط:بهشت و جهنم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :